به گزارش شهرآرانیوز، قاعده اش این است که آدم یا روزهای سخت را به امید تمامشدن تحمل کند یا بعد از مدتی، به اینهمه سختی عادت کند و با آنها کنار بیاید. قاعده اش این است که راه رسیدن به آرزوها از یک زندگی غیرعادی بگذرد؛ مثل روایت همین دختری که در بهترین روزهای زندگی اش، قید تحصیل، ورزش و همه آرزوهای نوجوانی اش را زده است.
قاعده اش این است که برای رسیدن به آرزوهایش یک روز خسته شود، کم بیاورد و دست از تلاش بردارد و از زیر همه مسئولیتها شانه خالی کند.
قاعده اش این است که به آخر خط برسد، تمام آرمانها و آرزوهایش را کنار بگذارد و دست هایش را به نشانه تسلیم بالا ببرد. اما ایمان دارد که خدا بیشتر از خودش، نگران آینده اش است.
روایت امروز ما ماجرای دختر نوزده سالهای است که هیچوقت در تلاطم زندگی کم نیاورده و حالا وسط یک روز کاری، مرخصی گرفته است تا جریان محکومیت مادرش را تعریف کند که سه ماهی میشود در بخش نسوان زندان مرکزی مشهد در حبس است. او با ما هم سخن میشود تا شاید حرف هایش سبب شود دیگران به کمک او و خانواده اش بیایند و مادری را به آغوش فرزندانش بازگردانند. همان ابتدا میگوید: من و دو برادر کوچک ترم کار میکنیم تا چرخ زندگی را بگردانیم، اما بدون مادر نمیشود.
تمام مدتی که روبه رویم نشسته است، نه بغض میکند نه گلایه. محکم و بااعتمادبه نفس حرف میزند. وقتی تعریف میکند نوزده ساله ام و از زمانی که به خاطر دارم، برای ادامهدادن زندگی جنگیده ام، شجاعت و جسارتش را در دل تحسین میکنم. شنیدن این جمله که خدا حکمت و مصلحت بنده اش را بهتر میداند و من هیچ وقت ناشکری نکرده ام، خیلی شیرین است، آن هم از زبان دختر نوزده سالهای که میگوید: «مادرم بی گناه بی گناه است. از هر کسی که دوست دارید، بپرسید. به خاطر بدهکاری محکوم شده است و در زندان است. کلی نذرونیاز کرده ام که آزاد شود. شما هم دعا میکنید تا قبل از همین عید به خانه مان بیاید؟ خدا هیچ خانهای را بی مادر نکند! نمیدانید چقدر دلمان تنگش است؛ به خصوص اینکه از پارسال سکته هم کرده است و حال وروز خوشی ندارد و نگران حالش هستم. این را همه میدانند که بیشتر از مادر، رفیق و دوستم است.»
شبیه همه هم نسلی هایش آرمان گرا و پرشور و هیجان است. انگارنه انگار که این همه سختی را پشت سر گذاشته است. همان طور محکم حرف میزند و ادامه میدهد با هر جملهای تلختر از قبلی: «حتی از اسم پدر هم گریزانم. نام بابا برای من تداعی کننده خاطرات تلخی است و از به زبانآوردنش هم میترسم و هراس دارم».
چندبار پشت سر هم این جمله را تکرار میکند. شنیدن این عبارت از زبان یک دختر که به باباییبودن معروف است، مثل سیلی محکمی توی صورتمان میخورد. خودم را میشناسم. شاید من اگر جای او بودم، بغض و اشک اجازه ادامهدادن و حرفزدن به من نمیداد. اما او بااطمینان و محکم و قشنگتر از قبل حرف میزند و میگوید: ناتوانی و پذیرفتن ظلم، در مرام من نیست و هیچ وقت تسلیم نشده ام. به خاطر همین بود که به مادرم اصرار کردم جدا شود. اسم آن جهنمی که ما در آن روزگار داشتیم، زندگی نبود. دوباره تکرار میکند: لطفاً کمکمان کنید تا مادرم به جمع خانوادهمان برگردد.
رها نام مستعار اوست که صدایش میکنیم. هرچند مشکلی با گفتن نام اصلی اش هم ندارد و باافتخار از همه نداشتههای زندگی اش تعریف میکند؛ از مفهوم بابا که چند سال است او را ندیده است و به نامآوردنش هم برایش سخت است. از خودش که تا یادش میآید، کار میکرده است و از مادرش که کارگر خانههای مردم بوده و هیچ وقت خانمی نکرده است.
در هیچ بخش از روایتی که تعریف میکند، لرزشی در صدایش نیست، حتی وقتی میگوید: چشم که باز کردم، زخم کتکهای بابا بر تن من و مادرم بود؛ با بهانه و بی بهانه. شیشه مصرف میکرد و همیشه توهم داشت. سالهای اول، کوچکتر از آن بودم که بفهمم معنای اعتیاد و شیشه چیست.
فقط میدانستم مادرم باید آن قدر شیشههای خانههای مردم را برق بیندازد که ما گرسنه نمانیم. آن قدر صبح تا شب در خانههای مردم عرق بریزد که لباسهای کهنه آنها تن پوش ما شود و ساعتها این چیزها را در ذهن کوچکم حلاجی میکردم و به جایی نمیرسیدم. آن سالها در یک خانه دوازده متری زندگی میکردیم که مالک آن پدربزرگم بود و بازهم من کوچکتر از آن بودم که بفهمم فقر یعنی چه و چه تفاوتی بین زندگی ما و دیگربچه هاست.
رها مکث کوتاهی میکند و امیدوارانه لبخند میزند و جملاتش را ادامه میدهد، آن طورکه ما را هم به زندگی دلگرم میکند: «مادرم صبح تا شب کارگری خانههای مردم را میکرد تا ما به مدرسه برویم؛ من هرچه بزرگتر میشدم، بیشتر میفهمیدم که زندگی من و دوستانم چقدر با هم فرق میکند. طبیعی بود؛ به روی خودم نمیآوردم، اما غصه میخوردم. مامان بهترین رفیقمان بود و آرامم میکرد.
کنار او هیچ غمی نداشتم؛ حتی از خماری بابا و کتکهای وقت وبی وقتش که کبودی اش روی تنمان میماند و مجبور بودم به دوستانم به دروغ بگویم از جایی افتاده ام یا ضرب درودیوار است. حالا بزرگ شده بودم و آن قدر عقلم قد میداد که راحت با مادرم حرف بزنم، درددل بکنم و بگویم این زندگی دیگر فایدهای ندارد. طاقت من طاق شده است. او، اما صبورتر و مظلومتر از این حرفها بود و همیشه سنگی پیش پایمان میانداخت که نمیشود، مردم چه میگویند و از این حرف ها.
مادر به خاطر ما هم که بود، حرمت بابا را نگه میداشت و وقت اعتراض دوباره ام، این جمله را میکوبید توی سرم که «باید مدارا کنیم». ولی من طاقت این جنگهای اعصاب را نداشتم. مادر رفیقم بود؛ یک دوست صمیمی و مهربان، ساده و بی شیله وپیله. جگرم میسوخت وقتی میدیدم توی خانه از بابا کتک میخورد و بیرون، صبح تا غروب باید خانههای مردم را آن قدر برق بیندازد تا چیزی کف دستش بگذارند».
رها کلی مدرک پیش رویمان میگذارد. از پروندههای بیماری مادرش تا دوندگیهایی که برای آزادی او کرده است. میگوید: یک ساعت بودن کنار مادر هم برای من و خانواده ام، یک ساعت است. دوست ندارم مامان کنار مجرمان دیگر در حبس باشد. اما واقعاً نمیدانم چه کار باید بکنم.
دوباره لبخند میزند. محکم و مطمئن و امیدوار؛ و بلند میشود تا به کارش برسد. میگوید: ایمان دارم دست خدا مثل همیشه روی شانه هایم است و حتماً حکمتی است که از بین اینهمه آدم، من را برای آزمایشکردن انتخاب کرده است. دعا کنید مثل همیشه خدا دلمان را شاد کند.
آرزوهای رها هم مثل خیلی از نوجوانهایی است که اطرافش زندگی میکنند. دوست دارد آدمی درست وحسابی شود و مایه افتخار. حق هم دارد که برای رسیدن به آرزوهایش بجنگد و تلاش کند. بعد از این همه حرف زدن تازه میفهمیم که قهرمان ورزشی شهرمان است. بین این همه جریان تلخ تعریف میکند: سال هاست فوتسال بازی میکنم. مقام زیاد آورده ام؛ استانی و کشوری و....
کمی از اصل جریان دور افتاده ایم. روایت را برمی گردانیم به موضوع زندانی شدن مادرش که زنگ تلفن همراهش بلند میشود. میداند پشت خط چه کسی است و اجازه میخواهد تا با او حرف بزند. میگوید: سه ماه است به خاطر بدهکاری، محکوم و در حبس است. نگران من و برادرهایم است. اگر یک روز با او حرف نزنم، دیوانه میشوم. مکالمه کوتاه است و خلاصه میشود به دلداری دادن رها به مادرش: «تمام تلاشم را میکنم تا زودتر بیرون بیایی. گریه نکن دیگر! خودم درستش میکنم».
محکمی و اعتمادبه نفسش عجیب است. شاید هم برمی گردد به ورزشکار بودنش. مجبور میشویم به اصل ماجرا برگردانیمش و ادامه تعریف کردنش: «دیگر فهمیده بودم که درمان اعتیاد خیلی سختتر از این هاست که من و مادرم توانش را داشته باشیم».
به مادرم گفتم یا من یا این زندگی و بابا؛ دیگر طاقت ماندن در این خانه و تماشای کتک خوردن تو و بچهها را ندارم. انتخابش با خودت و این طور بود که افتادیم دنبال کارهای جدا شدنش.
ناگفته نماند که مادرم نه سواد دارد نه قدرت دفاع کردن از خودش را. چند ماه زمان برد که حکم طلاق مادر آمد و حضانت ما هم افتاد به عهده مادرم؛ من و برادرهای سیزده و هفده ساله ام.
رها همه بخشهای زندگی را باحوصله تمام تعریف میکند و به این قسمت که میرسد، نفس راحتی میکشد. میدانستم که دستمان خالی است و خانه نداریم و حتی ممکن است برای نان شبمان بمانیم. اما طاقت آن شبهای سیاه و تاریک را نداشتم و کتکهایی که بدنمان را سیاه و کبود میکرد. دلم نمیخواست تصویر بابا از این بدتر توی ذهنم بنشیند. میدانستم که برای ادامه دادن زندگی من هم باید قید درس خواندن را بزنم، اما جای آن آرامش داشتیم. خلاصه وسایلمان را بردیم توی خانه چندمتری استیجاری آخر طبرسی با اجاره ماهیانه ۵ میلیون تومان. دستمان خالی بود، اما حالمان بهتر شده بود.
میدانیم نگران است و میترسد یک جای زندگی کم بیاورد، اما با همه کم سن و سالی اش، کنار آمدن با دنیا و سختی هایش را خوب بلد است و با همان لبخند، حرفش را ادامه میدهد: مادرم سر کار میرفت و من هم مشغول شدم. هر کاری کردم؛ حسابداری، آرایشگری و... خلاصه کمک حال مادرم شدم. با وجود اجاره خانه و تحصیل بچهها و ... دستمان خالی بود، اما به این میارزید که زیر دست کتکهای بابا نصف جان شویم. دوباره عبارتش را تکرار میکند: «برای من بابا برابر با نفرت است» و با این حرف دوباره بغض، راه نفسمان را میگیرد.
حرف زدن سختمان میشود با اینکه میدانیم رها حق دارد و مقصر اصلی همه این اتفاقات پدرش است، دلمان نمیخواهد پیشتر از این برود. میگوییم: «بگذار به حساب بیماری اش. حتی بدترین بابا هم همه زندگی یک دختر است» و ملایمانهتر حرف میزنیم: «رهاجان! دل تو بزرگتر از این حرف هاست. ببخشش تا گره کار مادرت باز شود».
روسری اش را پیش میکشد. موهایش را مرتب میکند و میگوید: مادر رنج دیده است، زخم خورده است و عزیز دل است و از همه بالاتر رفیقم. در تمام طول صحبت اولین بار است که خیسی چشم هایش را میبینیم. بغض دوباره راه نفسمان را میبندد. شنیدن از این همه رنج که روی دوش یک دختر قهرمان است و عاشق ورزش کردن و مجبور شده است همه علایقش را کنار بگذارد و محکومیت مادرش را در بدهکاری او ببیند و مراقب دو برادر کوچکتر از خودش باشد و خرج زندگی را در این شرایط سخت اقتصادی جفت وجور کند، دل نازکمان کرده است.
بغض راه گلویمان را بسته است، اما رها همچنان محکم مقابلمان نشسته است تا با اطمینان خاطر از فرازونشیب زندگی اش بگوید و اینکه هیچ وقت آرامش نداشته است، اما ایمان دارد که دست خدا روی شانه هایش است و کمکش میکند و میرود دنبال ادامه ماجرا:
زیرپوشش کمیته امداد امام خمینی هستیم و با کلی دوندگی و شرایط سخت یک آپارتمان شصت متری به ناممان افتاد. انگار خدا دنیا را به ما داده بود. نمیدانید چقدر ذوق زده و شاد بودیم و توی هجده سال زندگی اولین بار از ته دل خندیدیم. خرجمان بیشتر شده بود. اما من قول داده بودم همه چیز را از نو بسازم تا اینکه مادرم بهار پارسال سکته کرد؛ سکته مغزی.
مادرم جوان است. سن وسالی ندارد و چهل سال برای سکته کردن خیلی زود است، نیست؟ پیش از اینکه بخواهد پاسخمان را بشنود، ادامه میدهد: خلاصه سروکارمان افتاد به بیمارستان و داروودرمان. از این دکتر به آن دکتر. یک سال دیگر گذشت و بازهم من خدا را شاکر بودم که کنار خانواده ام هستم و سقفی روی سرم است تا اینکه عید امسال اتفاقی افتاد که واقعا مستأصل شدم.
مادرم به خاطر بدهکاری به زندان افتاد. از آن روز دوباره ورق زندگی مان برگشت. پای برادر بزرگ ترم در تصادف شکست و دوباره ماجرای دکتر و درمان شروع شد و چند روز قبل دست برادر کوچک ترم آسیب دید. خلاصه درس و مسابقات و ورزش را کنار گذاشته و افتاده ام دنبال فراهم کردن بدهی مادر، اما ۲۰۰ میلیون است و جفت وجور کردن آن به این راحتیها نیست.
***
مخاطبان محترمی که قصد مشارکت در اقدام خیرخواهانه آزادی این مادر نیازمند از زندان را دارند، عدد ۴۴ را به سرشماره ۳۰۰۰۷۲۸۹ ارسال نمایند.
*عکس تزئینی است.